کد مطلب:119201 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

خطبه شقشقیه











(خطبه سوم)

شعله ای از آتش دل زبانه كشید و فرونشست!

این خطبه مشتمل بر شكایت در مورد خلافت و صبر امام در برابر از دست رفتن آن و سپس بیعت مردم با او است:

به خدا سوگند، او (ابوبكر) ردای خلافت را بر تن كرد، در حالی كه خوب می دانست من در گردش حكومت اسلامی همچون محور سنگ آسیابم (كه بدون آن آسیاب نمی چرخد).

(او می دانست) سیلها و چشمه های (علم و فضیلت) از دامن كوهسار وجودم جاری است و مرغان (دور پرواز اندیشه ها) به افكار بلند من راه نتوانند یافت!

پس من ردای خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن درپیچیدم (و كناره گرفتم) در حالی كه در این اندیشه فرورفته بودم كه با دست تنها (با بی یاوری) به پاخیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتی كه پدید آورده اند صبر كنم؟ محیطی كه پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان باایمان را تا واپسین دم زندگی به رنج وامی دارد.

(عاقبت) دیدم بردباری و صبر به عقل و خرد نزدیك تر است، لذا شكیبایی ورزیدم، ولی به كسی می ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان راه گلویش را گرفته: با چشم خود می دیدم میراثم را به غارت می برند!

تا این كه اولی به راه خود رفت (و مرگ دامنش را گرفت) و بعد از خودش، خلافت را به پسر خطاب سپرد.

در اینجا امام به قول اعشی شاعر متمثل شد كه مضمون شعرش این است:


كه بس فرق است تا دیروزم امروز
كنون مغموم و دی شادان و پیروز


شگفتا! او كه در حیات خود از مردم می خواست عذرش را بپذیرند (و با وجود من) وی را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ، عروس خلافت را به دیگری كابین بست! و چه عجیب هر دو از خلافت به نوبت بهره گیری كردند.

(خلاصه) آن را در اختیار كسی قرار داد كه جوی از خشونت، سختگیری، اشتباه و پوزش طلبی بود! رییس خلافت به شتر سواری سركش می ماند كه اگر مهار را

[صفحه 123]

محكم كشد، پرده های بینی شتر پاره شود و اگر آزاد گذارد، در پرتگاه سقوط كند.

به خدا سوگند! مردم در ناراحتی و رنج عجیبی گرفتار آمده بودند و من در این مدت طولانی، با محنت و عذاب، چاره ای جز شكیبایی نداشتم. سرانجام روزگار او (عمر) هم سپری شد و آن (خلافت) را در گروهی به شورا گذاشت. به پندارش، مرا نیز از آنان محسوب داشت! پناه به خدا از این شورا! (راستی) كدام زمان بود كه مرا با نخستین فرد آنان مقایسه كنند كه اكنون كار من به جایی رسید كه مرا همسنگ اینان (اعضای شورا) قرار دهند؟ لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هماهنگی ورزیدم (و طبق مصالح مسلمین) در شورای آنان حضور یافتم. (یكی) از آنان به خاطر كینه اش از من روی برتافت و دیگری خویشاوندی را (بر حقیقت) مقدم داشت. اعراض آن یكی هم جهاتی داشت كه ذكر آن خوشایند نیست.

بالاخره سومی بپا خاست. او همانند شتر پرخور و شكم برآمده همی جز جمع آوری و خوردن بیت المال نداشت. بستگان پدریش به همكاریش برخاستند. آنان همچون شتران گرسنه ای كه بهاران به علفزار بیفتند و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعند، برای خوردن اموال خدا، دست از آستین برآوردند.

اما عاقبت بافته هایش (برای استحكام خلافت) پنبه شد و كردار ناشایستش كارش را تباه ساخت و سرانجام شكم خوارگی و ثروت اندوزی، برای ابد نابودش ساخت. ازدحام فراوانی كه همچون بالهای كفتار بود مرا به قبول خلافت واداشت. آنان از هر طرف مرا احاطه كردند. چیزی نمانده بود كه دو نور چشمم، دو یادگار پیغمبر، حسن و حسین زیر پا له شوند. آنچنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد كه سخت مرا به رنج انداخت و ردایم از دو جانب پاره شد! مردم همانند گوسفندانی (گرگ زده كه دور تا دور چوپان جمع شوند) مرا در میان گرفتند.

اما هنگامی كه بپا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعی پیمان خود را شكستند. گروهی (به بهانه های واهی) سر از طاعتم باز زدند و از دین بیرون رفتند و دسته ای دیگر برای ریاست و مقام از اطاعت حق سرپیچیدند (و جنگ صفین را به راه انداختند)، گویا نشنیده بودند كه خداوند می فرماید:

«سرزمین آخرت را برای كسانی برگزیده ایم كه خواهان فساد در روی زمین و

[صفحه 124]

سركشی نباشند. عاقبت نیك، از آن پرهیزكاران است.»[1].

چرا خوب شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولی زرق و برق دنیا چشمشان را خیره كرده و جواهراتش آنان را فریفته بود!

آگاه باشید! به خدا سوگند، خدایی كه دانه را شكافت و انسان را آفرید، اگر نه این بود كه جمعیت بسیاری گرداگردم را گرفته و به یاریم قیام كرده اند و از این جهت حجت تمام شده است و اگر نبود عهد و مسئولیتی كه خداوند از علما و دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شكم خواری ستمگران و گرسنگی ستمدیدگان سكوت نكنند، من مهار شتر خلافت را رها می ساختم و از آن صرفنظر می نمودم و آخر آن را با جام آغازش سیراب می كردم. (آن وقت) خوب می فهمیدید كه دنیای شما (با همه ی زینت هایش) در نظر من بی ارزش تر از آبی است كه از بینی گوسفندی بیرون می آید.

هنگامی كه امیرالمومنین علیه السلام به اینجای سخن رسید، مردی از اهالی عراق برخاست و نامه ای به دستش داد. او همچنان نامه را نگاه می كرد. (پس از فراغت از نامه) ابن عباس گفت: ای امیرمومنان! چه خوب بود سخن را از جایی كه رها كردی ادامه می دادی؟

ولی امام در پاسخش فرمود: «هیهات ای پسر عباس! شعله ای از آتش دل بود، زبانه كشید و فرونشست!»

ابن عباس می گوید: به خدا سوگند من هیچگاه بر سخنی همچون این گفتار تاسف نخوردم، كه امام علیه السلام نتوانست تا آنجا كه خواسته بود ادامه دهد.


صفحه 123، 124.








    1. سوره ی قصص، آیه ی 83.